" بی زر "

 

پرسه ی دودی غلیظم ، شب به شب آواره ام

نخ به نخ میسوزم و بر زخم خود همواره ام 

 

رو به خورشیدم ولی من با زمین بیگانه ام 

آسمانم شایدم گویی دگر سیاره ام 

 

نیمه شب با سیر چشمت من جوان تر میشوم

ای فلک لعنت به چرخت نادم از گهواره ام

 

مست چشمت گشتم و گفتم مرا دیوانه کن 

منکه میمردم چرا با غیر شدی قدّاره ام 

 

من غزلبازم دلم زرخیز و اما بی زرم 

حق تو بودی و رقیبان تاجر مهپاره ام  

 

آنچنان بغضم که گویی در گلو یک صخره ام 

من سیاه دل سفید م ، بند مویی پاره ام

 

من خداوند خیالم خالق شعر تو ام 

واله ای سرگشته ام ، جور تورا کفاره ام

 

م. واله

 


 

آخر شب تحفه ای از دوست

 

"شعله ور "  همایون  و مولانای جان .

 

نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم

مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم.

 

هندزفری گاهی  مرکبیست به ملکوت

اگر مولانا به صدای همایون زبان باز کند 

ملائک گرد سرم به سماع هستند 

میبینم .

 

به بیتی از غزل خودم 

"کسی شمس مرا بربود و مولانا شدم در "هو"

سماع دارد عزیز من طبیبی را که بیمارست "

 

 

غلام شمس تبریزم قلندروار میگردم

 

 

 



قلب ما چه‌چیز را باید هادیِ خود قرار دهد؟ عشق؟

هیچ‌چیز از عشق نامطمئن‌تر نیست. 


درد عشق را می‌توان شناخت. امّا خودِ عشق را نه
 درد عشق، محرومیّت و حسرت و دستان خالی است. من هرگز شهامتش را نخواهم داشت؛ مرا در عذاب می‌افکند. جهنّمی که در آن همه‌چیز خبر از بهشت دارد. بااین‌حال جهنّم است

آنچه من عشق و زندگی می‌نامم چیزهایی هستند که مرا خالی و تهی باقی می‌گذارند. عزیمت، اضطرار، پیمان‌شکنی، دل تاریک من که در درونم پاره‌پاره می‌شود، این مزه‌ی شور اشک‌ها و عشق.

 

 آلبرکامو 

 

 

 

پ.ن:  چقدر بینش و جهان درون این بشر ، آلبر جان کامو عزیز؛

در پسِ ظاهرا واژه های پژمان ش،  ستودنی و شگفت انگیزست

 


اگرچه دنیا تاریک تر از آن ست که کام واژه ها را تلخ کنم ولی درین تاریکی ، فکری روشن داشتن هنرست اگر تاریکی اظهر من الشمس ست! ، اگر تلخ فرجامی ها اگر بی ریشگی ها و اگر گیاه مزبله رو و مزبله جو و اگر . و اگر و اگر های سیاه و . اگر همه را میدانی اگر همه را میخوانی اگر همه را میبینی ولی هنوز . افق نگاهت زیباست این جهالت نیست ، این اوج رسالت انسان برای انسان ست. درین آشفته بازار نا امن ، امن بودن حتی برای دشمنت ، عین حقیقت مومن بودنست ، پس مومن به معنا
عزت؛ گاهی در جنگیدن گاهی در رها کردن گاهی در سپردن ابراهیم درون به شعله های نمرود ِ تشویش ، ترس و . و من دیشب سراسر روحم را به زبانه های آتش نمرود امتحان کردم حقیقتی تلخ و سوزان. اما ابراهیم شدن اگرچه از من دور و دیرست ولی اویی که گلستان میتواند ، میکند و من لبخند میزنم به تمام زخمهای روحم آهی میکشم و به خدای لاشریکم پناه میبرم به حق همین آب که جز او هیچ پناهی برایم نبود و نیست . . . یادداشت ۲۳خرداد ۱۴۰۲ _دریاچه آویدر
شاید نباید ساحت عزیز چنین جایی و چنین احوالی را آلوده به چرکی بکنم که شاید مدتها بود علیرغم دفع سرطان و رفع بلا ، همچنان همچون دُمَلی در شکل کابوس ، خوابهایم را به تعفنی رقت بار بدل کرده بود درین روزهای روشن زندگی ام که مدیون حضرت حق تعالی هستم باید تارکی ها محو میشد و ایضا ان چرک بد بو در روحم . و چه خوش اقبال بودم که عصر این دُمل چرکی را با دو انگشت و عجالتا با دو سیلی ، ترکاندم . ???? روحم از بند یک زهری که ۱۸ فروردین سال پیش در رگ و ریشه روحم تزریق
۱۴ سال پیش در چنین روزی و شبی . ساعت حوالی ۱۰ شب . به حزنی سخت و فقدانی بیرحم، گرفتار آمدم عین همین ملودی وبلاگم خیلی منگ و محزون به سیاه چاله از درد ها افتاده و . " روزی امروز شنبه بود و شب شد ." شاید تاریک ترین فصل زندگی ام رقم خورد نو غنچه ای که به بوران تلخی ، پژمرد و خشک شد تازه جوانی که به شبی پیر شد و شاید زنده ای که به حکم ملک الموت تقدیر ، " مرگ را زیست " حکایت نور و تاریکی شاید از آن شب آغاز شد و بعد از آن شب بود و شب بود و شب بود و شب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب جالب و باحال فخرالدین نوری دانلود سریال ایرانی پایگاه خبری میهن خبر طلبه سایبری اخبار فیلم روز دنیا همه چی نی نی یا - سایت سرگرمی وبلاگ تفریحی